مجمع شعر اراک

به تهی دستی ام نگاه نکن مگو که هیچ نداری ته ته قلبم می بینی خدایی دارم که اونو نمیشه با هچ چیزی توی دنیا عوض کرد

مجمع شعر اراک

به تهی دستی ام نگاه نکن مگو که هیچ نداری ته ته قلبم می بینی خدایی دارم که اونو نمیشه با هچ چیزی توی دنیا عوض کرد

شعر اراکی

می خوام یه شعر به لهجه ی شیرین اراکی واستون بنویسم

 

 


به وقت رُفتن برف قِرم و قال مردم شهر 

که می رسه به گوش : آی  بِرار، یاواش

 

صدای شُرشُر سولچُر میُون کوچه ی تنگ

و یا شکستن شاخ نُبات از سولاش

 

چی شی باگوم مو ز سرمای قُرقُشون اراک

می شه به مثل بلور توی حوض خُونِه اواش

 

خوش اُن دمی که ما از توی برف می کِندیم

بَرِی رفت و آمد دالُنی توی کوچاش

 

می یامد از سر شو تا به صبح تیف تیف برف

صُبا چه هنگِمه می کِرد چِلپ چِلپِ گِلاش

 

ز ما قوس ناپرس و ناکن تو اصلا یاد

که هر که داشت چو حلاج لرزه بر اعضاش

 

به چفت در تو اگه می زدی ناغافل دست

به مثل زِفت می چسبید پنجَه به شولاش

 

ناگو ناگو که شُوِ چله چه صفایی داشت

کنار کرسی و اُ شو چَرای سرخ و سیاش

 

سرنجَه بود و نخودچی و کشمش فَرخی

چی شی باگوم مو از او بِخ سیمین رنگ طِلاش

 

لبوی تَتیونی مثل قند تر می مُوند

بُوام بِرِی تو بَگَه هندُنَه بود و چِنجاش


صدای قِز قِز ساموَر رفیق یه نُخت بود

در اُن زَمُن که نبود قوری چایی بالاش

 

به جای باقلاوا بودا تو مَجمَ ارده ی قم

از ارده ها که روشون بود کُنجی و خاش خاش


جِرق جِرقِ شادُونه ی قاطی اردَه

همون اردا که بودا عین هو نُون لواش


به نِلخ آهِن و نال پارَه مامله می شد

خوشا به حال اُ روزا خوشا به لطف و صفاش


 خوشا اراک و زمستُون سخت و آب و هواش

علی الخصوص شُوِ سرد و رُفتن برفاش